"دوستم داشته باش:)🤎" [5]
^5 سال بعد^
یه بار دیگه خودش رو توی آینه چک کرد...
(اسلاید2)
:رزالین بریم؟ از پرواز جا میمونیم!!!
رزالین:اومدم؛)
و از اتاق بیرون اومد و به سمت مادرش رفت...
توی این ۵ سال تغییرات زیادی به وجود اومده بود...
رزالین نویسنده شده بود...
جونگکوک هم صاحب یه شرکت شد...
دیگه هیچکدوم اون بچه های دبیرستانی نبودن...
بعد از آخرین باری که جونگکوک از نیویورک رفت اونا دیگه
همو ندیدن و توی دنیای اطراف بزرگ شدن...
و حالا هم شخصیتشون خیلی تغییر کرده...
هم زندگیشون...
یکی دیگه از تغییرات هم این بود که رزالین دیگه
پیش مادرش زندگی نمیکرد...
رزالین تقریبا جونگکوک رو یادش رفته بود...
هر چند هنوز توی قلبش بود..
ولی به هر حال
تا همین چند روز پیش
که کارت عروسی بردار جونگکوک توی کره به دستشون
رسیده بود و قرار بود به کره برن...
الان هم مادرش اومده بود دنبالش..
تا برن فرودگاه...
(خب...رسیدشون به کره رو مینویسم..
چیه گشاد ندیدین؟)
*کرهجنوبی*
:الو جونگکوک کجایی؟؟
هنوز شرکتی؟؟؟؟؟
خالت اینا الاناس که برسن..
سریع بیا خونه!!!!!!!.
..
..
از تاکسی پیاده شد و نگاهش رو به خونه ی روبروش داد
که توی یکی از محله های روستایی بوسان بود..
خونه دو طبقه بود..
رنگ دیواراش سبز کمرنگ بود
و حیاط کیوتی داشت ..
و دورش نرده بود ..
روبروی خونه یه جاده بود که بعد از جاده ی سرپایینی کوتاه بود...
و بعد هم ساحل و دریا...
:)))
(مایرویاییهَوس:/)
:رزالین چرا خشکت زده بیا..
رزالین:چی..ها؟..آها باشه
با مادرش در حالی که چمدون دستشون بود وارد خونه شد....
:سلااااممم خواهر
مادرش و خالش پریدن بغل هم...
با حالتی که از صورتش جمله ی "اَه اَه چندشا" داد میزد
نگاهشون میکرد که با صدای کسی پشت سرش..
با ترس به عقب برگشت..
جونگکوک:های لیدی افتخار میدید ساکتون رو من بیارم؟
(خودم چندشم شد:/
ولی خب...
شخصیتشون تغییر کرده
الان کوک مدیر عامل شرکت
و رزالین هم نویسنده)
رزالین:های سِر
:واییییی رزالین چه بزرگ شدی...
آخرین بار عکس 18 سالگیتو توی گوشی جونگکوک
دیده بودم..
ماشالا خیلی خانوم شدی
رزالین:ممنون خاله:))
(از اونجایی که گشادم میریم شب عروسی:/)
(اسلاید 3 رزالین تو عروسی)
(کوکی هم کت و شلوار پوشیده)
*شبعروسی*
(نکته:رزالین میگرن داره)
با سردرد وحشتناکی که بخاطر سر و صدای عروسی بود
از سالن بیرون اومد
و توی حیاط تالار روی یکی از صندلی ها نشست...
رزالین:وایییی گااااد سرم ترکید...
جونگکوک:میخوای برات قرص بیارم؟
سه متر از جاش پرید...
رزالین:عادت داری یه دفه ظاهر میشی؟
جونگکوک با خنده اومد کنارش نشست...
جونگکوک:اووومممم شاید...
نگاهش رو به آسمون داد که
در حد فاک ستاره هاش خوشگل بودن
(اسکای میدوست یو نو؟)
جونگکوک دستش رو برد سمت موهاش و کنار گوشش زد....
جونگکوک:توی این پنج سال خوشگل تر شدی...
با خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت..
رزالین:اوه..ممنون:)
جونگکوک:خب...چه خبر؟
رزالین:یعنی چی؟:/
جونگکوک:یعنی...توی این پنج سال عاشق نشدی؟
هر چند خودم پارش میکنم...
رزالین:هی معلومه که نه...
جونگکوک:چرا؟
رزالین:چون هیچکدوم تو نبودی ..
هیچکس عطرتو،اغوشتو،قلبتو نداشت...
جونگکوک:آیگوووو
تا دو دیقه پیش از خجالت سرخ شده بودیا
رزالین برای اینکه روی پروش رو حفظ کنه سریع گفت
:ولی تو قول دادی بیای دیدنم نیومدی ...
چهره ی جونگکوک به وضوح ناراحت شد...
جونگکوک:میدونم قول دادم ولی نیومدم
واقعا متاسفم...
نمیدونم چی بگم...
میدونی..
دنیای آدم بزرگا منو بلعید ...
رزالین:بیخیال من فراموشش کردم...
دوباره بینشون سکوت شد...
بعد از چند دیقه جونگکوک سکوت رو شکست...
جونگکوک:رزالین!
رزالین:بله؟
جونگکوک:با من قرار میزاری؟
این بار فکرامو کردم
من واقعا دوست دارم
میخوام تا آخر عمر داشته باشمت...
میشه؟
رزالین:راستش..
منم فکر کردم راجبش ..
اون موقع بچه بودم و درکی از احساساتم نداشتم
الان که میفهمم واقعا دوست دارم...
قبوله!!
و بعد خودشو توی آغوش جونگکوک پرت کرد...۰
کیم.ایسومی
کپی ممنوع🚫
یه بار دیگه خودش رو توی آینه چک کرد...
(اسلاید2)
:رزالین بریم؟ از پرواز جا میمونیم!!!
رزالین:اومدم؛)
و از اتاق بیرون اومد و به سمت مادرش رفت...
توی این ۵ سال تغییرات زیادی به وجود اومده بود...
رزالین نویسنده شده بود...
جونگکوک هم صاحب یه شرکت شد...
دیگه هیچکدوم اون بچه های دبیرستانی نبودن...
بعد از آخرین باری که جونگکوک از نیویورک رفت اونا دیگه
همو ندیدن و توی دنیای اطراف بزرگ شدن...
و حالا هم شخصیتشون خیلی تغییر کرده...
هم زندگیشون...
یکی دیگه از تغییرات هم این بود که رزالین دیگه
پیش مادرش زندگی نمیکرد...
رزالین تقریبا جونگکوک رو یادش رفته بود...
هر چند هنوز توی قلبش بود..
ولی به هر حال
تا همین چند روز پیش
که کارت عروسی بردار جونگکوک توی کره به دستشون
رسیده بود و قرار بود به کره برن...
الان هم مادرش اومده بود دنبالش..
تا برن فرودگاه...
(خب...رسیدشون به کره رو مینویسم..
چیه گشاد ندیدین؟)
*کرهجنوبی*
:الو جونگکوک کجایی؟؟
هنوز شرکتی؟؟؟؟؟
خالت اینا الاناس که برسن..
سریع بیا خونه!!!!!!!.
..
..
از تاکسی پیاده شد و نگاهش رو به خونه ی روبروش داد
که توی یکی از محله های روستایی بوسان بود..
خونه دو طبقه بود..
رنگ دیواراش سبز کمرنگ بود
و حیاط کیوتی داشت ..
و دورش نرده بود ..
روبروی خونه یه جاده بود که بعد از جاده ی سرپایینی کوتاه بود...
و بعد هم ساحل و دریا...
:)))
(مایرویاییهَوس:/)
:رزالین چرا خشکت زده بیا..
رزالین:چی..ها؟..آها باشه
با مادرش در حالی که چمدون دستشون بود وارد خونه شد....
:سلااااممم خواهر
مادرش و خالش پریدن بغل هم...
با حالتی که از صورتش جمله ی "اَه اَه چندشا" داد میزد
نگاهشون میکرد که با صدای کسی پشت سرش..
با ترس به عقب برگشت..
جونگکوک:های لیدی افتخار میدید ساکتون رو من بیارم؟
(خودم چندشم شد:/
ولی خب...
شخصیتشون تغییر کرده
الان کوک مدیر عامل شرکت
و رزالین هم نویسنده)
رزالین:های سِر
:واییییی رزالین چه بزرگ شدی...
آخرین بار عکس 18 سالگیتو توی گوشی جونگکوک
دیده بودم..
ماشالا خیلی خانوم شدی
رزالین:ممنون خاله:))
(از اونجایی که گشادم میریم شب عروسی:/)
(اسلاید 3 رزالین تو عروسی)
(کوکی هم کت و شلوار پوشیده)
*شبعروسی*
(نکته:رزالین میگرن داره)
با سردرد وحشتناکی که بخاطر سر و صدای عروسی بود
از سالن بیرون اومد
و توی حیاط تالار روی یکی از صندلی ها نشست...
رزالین:وایییی گااااد سرم ترکید...
جونگکوک:میخوای برات قرص بیارم؟
سه متر از جاش پرید...
رزالین:عادت داری یه دفه ظاهر میشی؟
جونگکوک با خنده اومد کنارش نشست...
جونگکوک:اووومممم شاید...
نگاهش رو به آسمون داد که
در حد فاک ستاره هاش خوشگل بودن
(اسکای میدوست یو نو؟)
جونگکوک دستش رو برد سمت موهاش و کنار گوشش زد....
جونگکوک:توی این پنج سال خوشگل تر شدی...
با خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت..
رزالین:اوه..ممنون:)
جونگکوک:خب...چه خبر؟
رزالین:یعنی چی؟:/
جونگکوک:یعنی...توی این پنج سال عاشق نشدی؟
هر چند خودم پارش میکنم...
رزالین:هی معلومه که نه...
جونگکوک:چرا؟
رزالین:چون هیچکدوم تو نبودی ..
هیچکس عطرتو،اغوشتو،قلبتو نداشت...
جونگکوک:آیگوووو
تا دو دیقه پیش از خجالت سرخ شده بودیا
رزالین برای اینکه روی پروش رو حفظ کنه سریع گفت
:ولی تو قول دادی بیای دیدنم نیومدی ...
چهره ی جونگکوک به وضوح ناراحت شد...
جونگکوک:میدونم قول دادم ولی نیومدم
واقعا متاسفم...
نمیدونم چی بگم...
میدونی..
دنیای آدم بزرگا منو بلعید ...
رزالین:بیخیال من فراموشش کردم...
دوباره بینشون سکوت شد...
بعد از چند دیقه جونگکوک سکوت رو شکست...
جونگکوک:رزالین!
رزالین:بله؟
جونگکوک:با من قرار میزاری؟
این بار فکرامو کردم
من واقعا دوست دارم
میخوام تا آخر عمر داشته باشمت...
میشه؟
رزالین:راستش..
منم فکر کردم راجبش ..
اون موقع بچه بودم و درکی از احساساتم نداشتم
الان که میفهمم واقعا دوست دارم...
قبوله!!
و بعد خودشو توی آغوش جونگکوک پرت کرد...۰
کیم.ایسومی
کپی ممنوع🚫
۶.۵k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.